دولت یار
1- روز جدایی و شب فراق (دوری) دوست به پایان رسید .فالی گرفتم و دیدم کارها به سامان می شود و اوضاع مساعد خواهد شد.
2- آن همه تکبر و ستیزه جویی که پاییز می کرد سرانجام در پیشگاه نسیم بهاری به پایان رسید.
3- خدا را شکر که به خوش یُمنی و نیک بختی گوشه ی تاج گل ، ناز و تکبر باد دی (زمستان) و قوّت و قدرت خار به پایان رسید.
4- به صبح امید که در حجاب غیب گوشه نشین مانده است بگو برآید و طلوع کند زیرا کارشبِ تیره ی ناامیدی به پایان رسید.
5- آن همه آشفتگی و پریشانی شبهای طولانی و غم واندوه ، همه در اثر ورود محبوب به پایان رسید.
6- با این که دولت تو روی نموده ، ولی من به دلیل بدعهدی و پیمان شکنی روزگار، هنوز باور ندارم قصه ی طولانی غم و غصه ی ما به پایان رسیده باشد.
7- ای ساقی لطف کردی، پیاله ی شرابت پیوسته پر می (شراب) باشد؛ زیرا در اثر چاره جویی تو بود که آشفتگی و سر درد ما – که از رنج ننوشیدن می پدید آمده بود – پایان یافت.
8- اگر کسی حافظ را به حساب نیاورد و غم ما را نخورد، سپاس خدای را که غم بی پایان ما به پایان رسید.
مناظره ی خسرو با فرهاد
1- ابتدا خسرو از فرهاد پرسید اهل کجایی؟ خسرو در جواب گفت از سرزمین عشق و آشنایی هستم.
2- خسرو سئوال کرد شغل و حرفه ی مردم آن سرزمین چیست؟ فرهاد گفت : جان خود را در قبال غم و اندوه می فروشند.
3- خسرو گفت: جان فروشی دور از ادب است. فرهاد گفت: این امر از عاشق بعید نیست و جای شگفتی ندارد.
4- خسرو گفت : از ته دل این گونه عاشق و شیفته شده ای؟ فرهاد گفت: تو می گویی از ته دل ولی من می گویم با تمام وجودم عاشق شده ام.
5- خسرو گفت: حال و احوالت با عشق شیرین چگونه است؟ فرهاد گفت: عشق او عزیزتر از جان شیرین من است.
6- خسرو گفت: آیا هر شب او را مانند مهتاب در خواب می بینی؟ فرهاد گفت: بله، اگر بخوابم ولی با وجود عشق او خواب به چشمانم نمی آید.
7- خسرو گفت: چه وقت شیرین و عشق او را از یاد خواهی برد؟ فرهاد گفت: او را زمانی از یاد می برم که بمیرم.
8- خسرو گفت: اگر به بارگاه (منزل) شیرین راه پیدا کنی چه می کنی؟ فرهاد گفت: فرش زیر پای او خواهم شد.(جانم را فدای او می کنم)
9- خسرو گفت: اگر شیرین یک چشم تو را کور کند چه می کنی؟ فرهاد گفت: این چشم دیگرم را فدای او می کنم.(پیش کش او می کنم.)
10-خسرو گفت: اگر فرد دیگری شیفته ی او شود چه می کنی؟ فرهاد گفت: پاسخ او را با شمشیر آهنین می دهم اگر چه او مانند سنگ سخت باشد.
11-خسرو گفت: اگر به وصال او نرسی چه می کنی؟ فرهاد گفت: می توان لااقل دورادور در چهره ی او نگاه کرد و همین برایم کافی است.
12-خسرو گفت: شایسته نیست که از شیرین همچون ماه دور باشی.فرهاد گفت: آدم مجنون (دیوانه) بهتر است از ماه دوری کند.
13-خسرو گفت: اگر شیرین از تو تمام دارائیت را بخواهد چه می کنی؟ فرهاد گفت: من این را با گریه و زاری از خداوند آرزو دارم.
14-خسرو گفت: اگر او به عنوان هدیه سر تو را بخواهد تا بدین وسیله شاد شود چه می کنی؟ فرهاد گفت: این دِین (قرض) خود را فورا اِدا می کنم.
15-خسرو گفت: عشق شیرین را از دلت بیرون کن. فرهاد گفت: عاشقان واقعی این کار را نمی کنند.(این کار از عاشقان واقعی بر نمی آید.)
16-خسرو گفت: این کار بیهوده ای است، عشق او را رها کن و آسوده خاطر شو.فرهاد گفت: آسایش و راحتی برای من حرام است.
17-خسرو گفت : او را رها کن و در این درد و رنج خود صبور باش . فرهاد گفت: بدون جان (معشوق) چگونه می توانم شکیبایی کنم.
18-خسرو گفت: هیچ کس بواسطه صبوری خجل و شرمنده نیست. فرهاد گفت: دل می تواند صبر و شکیبایی کند ؛ حال آن که من دل خود را از دست داده ام.
19-خسرو گفت: حال و روز تو بواسطه عشق جان فرسایت آشفته و زار است. فرهاد گفت: کاری شیرین تر و بهتر از عاشقی سراغ ندارم.
20-خسرو گفت: جانت را بیهوده فدای او نکن، او عاشقان و شیفتگان بسیاری دارد. فرهاد گفت: دل و جان بدون عشق (معشوق) دشمن یکدیگرند.
21-خسرو گفت : عشق شیرین را از دلت بیرون کن .فرهاد گفت: عشق شیرین به منزله جان و روح من است و بدون آن زنده نیستم.
22-خسرو گفت: شیرین متعلق به من است او را فراموش کن. فرهاد گفت: من هیچ وقت او را از یاد نمی برم .(فراموش نمی کنم.)
23-خسرو گفت: اگر من به چهره ی زیبای او نگاه کنم چه می کنی؟ فرهاد گفت: با آه و ناله ی خود آفاق (آسمان ها) را به آتش می کشم.
24-وقتی خسرو در مقابل حاضر جوابی و عشق فرهاد مغلوب و عاجز شد؛ صلاح ندید که بیشتر از این با او گفتگو نماید.
25-خسرو به دوستان خود گفت: در میان همه ی موجودات (موجودات آبی و خاکی) کسی به این حاضر جوابی ندیده ام.
اکسیر عشق
1- از در وارد شدی و من از خود بی خود شدم (بی هوش شدم) گویی مُردم و از این جهان به جهان دیگر رفتم.
2- منتظر بودم ببینم چه کسی از معشوق (دوست) برایم خبری می آورد.معشوق (دوست) خودش آمد و من با دیدن او بیهوش شدم و بی خبر ماندم.
3- گفتم او را ببینم شاید درد اشتیاق من تسکین پیدا کند اما او را دیدم و بیشتر شیفته و مشتاق او شدم و دردم بیشتر شد.
4- من همچون شبنمی ناچیز در مقابل خورشید بودم و به کمک گرمای عشق و محبت تو به این مرتبه ی بالا رسیدم.
5- برایم ممکن نشد که به نزد دوست (معشوق) بروم.قسمتی از راه را با پا و قسمتی را با سر رفتم(کنایه از این که: با اشتیاق فراوان رفتم و سر از پا نشناختم.)
6- برای این که رفتن او را ببینم و سخنانش را بشنوم ، تمام وجودم گوش و چشم شد.(تمام وجودم برای دیدن او و شنیدن سخنانش چشم و گوش شد.)
7- من چگونه می توانم چشمهایم را به روی او ببندم در حالی که در نگاه اول با دیدن او بینا و صاحب بصیرت شده ام.
8- نسبت به تو وفادار نبوده ام، اگر یک روز آسوده و آرام زندگی کرده باشم.
9- او به من توجه نداشت؛ من اسیر نگاه همچون کمند او شدم.
10-به من می گویند چهره ی سرخ و زیبای تو را چه چیزی این چنین زرد و زار کرد؟
می گویم: عشق همچون اکسیری (کیمیایی) در وجود همچون مس من آمیخت و مرا تبدیل به طلا کرد.( عشق مرا این چنین زرد و زار و گرانبها کرده است.)
مجموعه سوالات = www.behnamradh-soal.blogsky.com
مجموعه پاسخ خودآزمایی ها= www.behnamradh-pasokh.blogsky.com