ادبیات

مجموعه ی معانی نظم ونثر (هر۱۰ روز بروز آوری می شود)

ادبیات

مجموعه ی معانی نظم ونثر (هر۱۰ روز بروز آوری می شود)

معنی شعر پرورده گویی( زبان فارسی پیش دانشگاهی )

                                                         پرورده گویی

1-      اگر مانند کوه گوشه نشین باشی مقام و مرتبه ی بلند خواهی یافت.

2-      ای مرد دانا سکوت اختیار کن زیرا فردای قیامت انسان بی زبان از نظر گفتار باز خواست و مواخذه نمی شود.

3-      انسانهای سخن دان و دانایان راز، مانند صدف هستند و زمانی که سخن می گویند سخنان همچون مروارید می گویند.

4-      انسان پرحرف ناشنوا است و نصیحت را در هنگام سکوت می پذیرد و می شنود (انسان پرحرف فرصت شنیدن ندارد) .

5-      اگر بخواهی پیوسته حرف بزنی قطعا نمی توانی سخنان دیگران را بشنوی.

6-      انسان نباید سخن نسنجیده بگوید(اول فکر کند بعد حرف بزند) همانگونه که اول باید پارچه را اندازه گرفت بعد برید.

7-      انسانی که درباره درستی و یا نادرستی حرفی فکر کند بهتر از کسی است که بدون اندیشه و فکر کردن سخنان بیهوده می گوید.

8-      سخن گفتن مایه ی کمال انسانی است سخنان بیهوده و نابجا تورا از رسیدن به کمال باز می دارد.

9-      انسان کم حرف هیچ وقت شرمنده و خجل نمی شود مقدار کمی مشک حتی به اندازه یک جو ارزشش از خروارها گل بیشتر است.

      10 - از انسان نادانی که به اندازه ده نفر حرف می زند دوری کن مانند انسانهای دانای کم حرف  سنجیده و به جا سخن بگو.

      11- صد تیر رها کردی و همه خطا رفت  اگر انسان عاقلی هستی یک تیر به درستی پرتاب کن تا به هدف بخورد.

      12- چرا انسان پشت سر کسی غیبت کند که اگر آن سخن آشکار (فاش) گردد شرمنده و خجل  بشود.

      13- پشت سر کسی غیبت نکن چه بسا ممکن است کسی سخنان تو را بشنود و به گوش غیبت شونده برساند.

      14- انسان باید رازهای خود را در دلش پنهان کند تا اینکه کسی به آنان دسترسی نداشته باشد.

      15- به این علت انسان دانا حرف نمی زند و دهانش را بسته زیرا می بیند شمع به دلیل حرف زدن سوخته و آتش گرفته.


 

معنی در ذکر حسین منصور حلاج( زبان فارسی پیش دانشگاهی )

                                                     ذکر حسین بن منصور

چنین نقل کرده اند که آن روز درویشی از میان جمع از او پرسید که « عشق چیست» به حلاج گفت: « عشق آن است که امروز می بینی و فردا و پس فردا خواهی دید» آن روز او را بر سر دار بردند، کشتند. فردای آن روز جسدش را سوزاندند و پس فردای آن خاکسترش را بر باد دادند. یعنی عشق ، مردن و سوختن و فنا شدن است.

وقتی در دروازه باب الطاق او را به زیر ایوان سرپوشیده بردند، او پای بر نردبان نهاد تا از ایوان بالا برود مردم از او پرسیدند « چه حالی داری؟ » گفت: گویی به معراج می روم معراج مردان حق بر بالای دار است. دست ها را بلند کرد و رو به قبله به مناجات ایستاد و دعا کرد و آنچه می خواست از خدا خواست. سپس بر بالای دار رفت . گروه شاگردان او گفتند . درباره ما که پیرو تو هستیم و درباره آنان که تو را انکار می کنند و می خواهند تو را سنگباران کنند چه می گویی؟

جلاج گفت: « منکران دو برابر شما پاداش دارند. زیرا شما فقط از روی خوش گمانی به من ارادت دارید و تقلید می کنید در حایل که آنان از هیبت اعتقاد به خدای یکتا و از هیبت دین و شریعت در جنب و جوش هستند و در شریعت ایمان به خدای یکتا از اصول دین است در حالی که حسن ظن از فروع دین است.

پس مردم شروع به سنگسار کردن حلاج کردند. شبلی هم برای همراهی دیگران گلی به سوی او انداخت ؛ حسین از سردرد آهی کشید ، گفتند : از این همه سنگی که به تو زدند هیچ دم نیاوردی ، چرا با این گل آه و ناله کردی؟ این کار چه رازی دارد؟ حسین گفت: کستنی که نمی دانند و سنگ می زنند قابل بخشش هستند .آن کار برایم سخت است که شبلی راز انا الحق گفتن مرا می داند و نباید با غافلان همراهی کند .سپس دست های او را از تن جدا کردند و او خندید گفتند: برای چه می خندی؟ گفت: بریدن دست های آدم دست بسته آسان است ، مرد کسی است که دست هوای نفس را کوتاه کند که همت بلند انسان را به پستی می کشاند. سپس پاهایش را بریدند . او تبسمی کرد و گفت: با این پای جسمانی بر روی زمین خاکی سفر می کردم اما پای دیگری دارم که پای روح و جان است و با آن هر دو عالم را زیر پا می گذارم .اگر مرد هستید آن پا را جدا کنید. ولی نمی توانید. سپس دو دست بریده  خون آلودش را به صورتش مالید و چهره و بازوانش را خون آلود کرد. گفتند: چرا چنین کردی؟ گفت از آنجا که خون زیادی از من رفته است ، می دانم که رویم زرد شده است . می ترسم شما خیال کنید که از بیم و هراس مرگ چهره ام زرد شده است از این روی خونم را به چهره مالیدم تا در نظر شما ظاهربینان سرخ روی باشم، زیرا آرایش مردان حق خون آنان است.

                                                                         

                                                                               (1)


                                  در ذکر حسین بن منصور (رحمه الله علیه)

آن کشته راه حق آن دلاور بیشه عرفان و حقیقت جویی ، آن دلیر مرد راستگو آن فرو رفته در دریای پرموج عشق ، حسین بن منصور حلاج بود که رحمت خداوند بر او باشد کاری که او کرد، کار عجیبی بود و واقعه های کمیاب و عجیبی داشت که وی‍ه او بود ، زیرا هم به اوج و نهایت سوختن در عشق حق و شوق رسیدن به حق را داشت و هم از سختی و شدت شعله های آتش هجران و دوری از حق در تب و تاب بود از عشق حق مست و بی قرارا و سرگشته در روزگار شده بود و در این راه، عاشق راستگو و پاکباخته و از جان گذشته بود و برای مبارزه با نفس سعی و تلاش بسیار کرد و به خود سختی بسیار داد تا نفس را سرکوب کند وکارهای شگفت و خارق العاده بسیار داشت. در طلب حق و حصول کمال همت و اراده ای بلند داشت و بلند مرتبه بود و او در زمینه عرفان و شناخت حقیقت و اسرار حق و معانی مختلف ، کتاب های بسیاری با بیانی دشوار و پیچیده و کلماتی مشکل نوشته است خوش صحبت بود کلامش شیوا و جذاب و رسا بود و هیچ کس چنین کلام و بیانی نداشت و در راه حق ، حالت های عارفانه و بینش و ادراک و هوشیاری داشت که هیچ کس نداشت بیشتر بزرگان و پیران صوفیه کارهای او را انکار کردند و گفتند که در راه تصوف قدمی بر نداشته . فقط ابو عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری که خداوند برآنها رحمت کند، او را تایید کردند، چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری درباره او چنین گفت که : اگر حلاج در پیشگاه حق مورد قبول و پذیرش قرار گیرد ، انکار و مخالفت مردم او را رد نمی کند، تاثیری در حال او ندارد و اگر از درگاه حق رانده شده باشد ، قبول و تایید خلق ارزشی ندارد و در نزد حق مقبول نیست.

پیوسته در حال سختی دادن به نفس و عبادت کردن حق وبیان شناخت یگانگی حق بود و هنگامی که سخن معروف خود یعنی انا الحق راگفت، در لباس اهل علم و مصلحت و در میان گروه اهل شریعت و سنت بود اما عده ای از مشایخ به خاطر شریعت و مدهب و دین او را راندند و علت ناخشنودی بزرگان صوفیه از حلاج این بود که او را در حالت شکر و سرمستی عارفانه اسرار عرفان را فاش می کرد . چنین شد که او نخست به خدمت سهل بن عبدالله شوشتر آمد و دو سال در خدمت و مریدی او بود. سپس تصمیم گرفت به بغداد سفر کند و این نخستین سفر او بود که در آن هنگام هیجده سال داشت سپس از بغداد به بصره رفت و با عمروبن عثمانی مکی ملاقات کرد ، هیجده ماه در محضر درس و صحبت عمروبن عثمان بود در این هنگام ابویعقوب اقطع دختر خود را به عقد همسری او درآورد 0 آن گاه عمروبن عثمان از او آزرده شد و رنجیده و در نتیجه حسین از بصره به بغداد بازگشت و به پیش جنید رفت جنید به او گفت که در گوشه خلوتی به گوشه نشینی بپردازد. مدتی هم در هم صحبتی و شاگردی او بود تا این که تصمیم گرفت به سفر حج برود .یک سال در حجاز گوشه نشینی اختیار کرد ، سپس دوباره به بغداد بازگشت حسین با گروهی از صوفیان به پیش جنید رفت ومسایل و سئوال هایی از او پرسید ولی جنید پاسخ او را نداد و گفت: تو هنوز جوانی ، زود است که در این باره صحبت کنی و خود را به کشتن دهی و سرت بر بالای چوب دار برود حسین گفت: « روزی که من بر سر چوبه دار بروم تو خرقه تصوف از تن در خواهی آورد لباس اهل ظاهر و شریعت خواهی پوشید(دورویی و نفاق خواهی کرد)

نقل کردند که آن روز پیشوایان دین فتوا دادند که حسین را باید کشت ، جنید خرقه درویشی به تن کرده بود و فتوا نمی نوشت خلیفه دستور داده بود که « فتوای جنید لازم است» چنین شد که جنید لباس عالمان پوشید عمامه برسرنهاد و جبّه بر تن کرد، وبه مدرسه رفت و در جواب حکم نوشت که « ما به ظاهر حکم می کنیم» یعنی در ظاهر امر با توجه به احکام شریعت باید کشته شود و حکم بر ظاهر است .اما باطن امر را خدا می داند.

پس چون حسین جواب مسایل را از جنید نشنید دگرگون شد و بدون اجازه او به شوشتر رفت و یک سال در آنجا بود او در ژیش مردم بسیار معروف شد ولی او به سخنان مردم ظاهر بین هیچ اعتنا نمی کرد تا این که به او حسادت کردند، عمروبن عثمان درباره او نامه هایی نوشت و به خوزستان فرستاد و کارها و احوال حسین را در نظر آنان زشت جلوه داد و حسین نیز دلگیر شد .از آنجا روی گرداند و لباس صوفیانه را از تن بیرون کرد ولباس مردم عامی را پوشید و با مردم هم نشین شد اما با این کار تغییری در حالت و رفتار او پیدا نشد. حسین پنج سال ناپدید شد و در طول این مدت چیزی در خراسان و سرزمین ماوراءالنهر بود و چندی در سیستان بود .بعد از پنج سال دوباره به اهواز بازگشت و برای اهالی آنجا سخنرانی کرد و مورد قبول خاص و عام قرار گرفت و از اسرار حق و عرفان برای خلق سخن می گفت و مردم به او لقب حلاج الاسرار یعنی گشاینده رازها دادند. سپس خرقه درویشی پوشید و قصد زیارت خانه خدا را کرد در این سفر مریدان خرقه پوش زیادی با او بودند. وقتی به مکه رسید ابو یعقوب نهر جوری به او نسبت سحر و جادوگری داد . پس از آنجا به بصره آمد و از بصره دوباره به اهواز برگشت .سپس گفت: « به سرزمین های شرک می روم تا مردم را به خداپرستی دعوت کنم » سپس عازم هندوستان شد و از آنجا به ماوراءالنهر آمد ، پس از آن به ولایت چین بزرگ رفت و خلق را به خداپرستی دعوت کرد و کتابهایی برای آنها نوشت.

چنین نقل کرده اند که روزی حلاج به شبلی گفت: « ای ابابکر ! مرا یاری کن یا برایم دعا کن که من تصمیم گرفته ام دست به کار بزرگ و خطیر بزنم .قدم در راهی نهاده ام و مشتاق انجام چنان کاری هستم که پایان آن مرگ و کشته شدن است .» هنگامی که مردم در کار عجیب حیران شدند ، مخالف و منکر بی حد و حساب و موافق و تایید کننده بسیار پیدا شد . وقتی کارهای عجیب و خارق العاده را دیدند خبر چینان سخن چینی کردند و سخنان او را به گوش خلیفه رساندند و همگی بر کشتن او اتفاق نظر کردند زیرا او می گفت: «انا الحق» یعنی من حق هستم. پس به خاطر این حرف حسین را بردند تا بکشند .صد هزار آدم جمع شده بودند و او برروی همه چشم می گرداند و می گفت: «حق ، حق من حق هستم.»

    

          توجه

با پوزش از بازدید کنندگان محترم ممکن است  متن دارای غلط های نگارشی باشد زیرا فرصت بازبینی نداشته ام

 

 

 

 

معنی شعر کیش مهر - رنج بی حساب( زبان فارسی پیش دانشگاهی )

 

کیش مهر

1-من بارها گفته و باز هم می گویم که دین و آیین من مهرورزی و محبت.

2-در آیین مهرورزی پرستش در حالت مستی است و انسانهای هوشیار جزو این گروه نیستند.

3-عاشقان به فکر شادی ، راحتی ، خوابیدن و خوردن نیستند.

4-انسانهای عاشق (گرفتار عشق) داغ عشق در سینه دارند و گریانند.(برای عشق خود اشک می ریزند.)

5-بین دل و آرزوهای عاشقان دیوار کشیدند و آنها را جدا ساختند.

6-بخاطر عشق، انسانهای زیادی مانند فرهاد و حلاج کشته شدند و سرشان بالای دار رفت.

7-آنچه در جهان ارزش دارد دل و عشق یار است و بقیه پندار و وهم است. (حقیقتی ندارد.)

8-انسانهای جوانمرد و پاک به دنیا و مادیات توجّهی نمی کنند.

9-عاشقان واقعی که آزاده هستند، جان و روح خود را از قید و بندهای دنیوی رها می کنند.

10-عاشقان با خون خود گلهای رنگارنگ کنار رودها را رنگین کرده اند.

11- در فصل بهار که از آسمان قطرات باران به عنوان شادباش به روی گلها می ریزد.

12- و سبزه و چمن در دشت و صحرا و گلها در گلزار می رویند.

13- و گلهای کنار جویبار، چهره ی خود را در آب مانند آینه آرایش می کنند.

14- و گل همبستر نیلوفر می شود و گلهای انار با صدناز و عشوه می رقصند.

15- و باد بامدادی غنچه را می شکفد و بلبل آواز خوانی می کند.

16- و درخت سرو و سمن با صدای نی و چنگ به رقص در می آیند.

17- به یاد چهره ی زیبای معشوق در مجلس عاشقان و عارفان سرمست ، شراب عشق الهی را بنوش.

18- با خوردن شراب راز جهان وآفرینش را آشکار کن زیرا شراب،کارهای غیر ممکن را ممکن می سازد.(با نوشیدن شراب کار دشوار ، آسان می شود.)

19- جهان سراسر مکر و حیله و افسانه (حقیقتی ندارد) است، جهان چشم انسانها را برروی حقیقت می بندد.

20- نگران آینده نباش و غم آینده را نخور.زیرا آینده نیز مانند خواب گذشته است. (آینده نیز می آید و می رود.)

21- آگاه باش و فریب دنیا و مادیات را نخور زیرا دنیا نیز مانند گلی است که خار دارد.( دنیا دارای شیرینی ها و تلخی هاست.)

22- پیوسته پیاله ی عشق خدواندی را بنوش و از این مستی ،گرم و پرنشاط باش، بگذار انسانهای بیکار و بی درک خرده و ایراد بگیرند.

                                                     رنج بی حساب

1 ما را با این رنج بی پایان ، دلی پاره پاره و سینه ای سوخته به حال خودمان رها کنید.

2- عمر ما در غم دوری از دوست مانند پرنده ای درون آتش و ماهی ای بیرون از آب سپری شد.

3- از این رنج و زندگی چیزی نصیب من نشد و لذت نبردم، جوانی ام بیهوده گذشت و پیری فرا رسید.

4- ای عزیز، آگاه باش و قدر جوانیت را بدان و از آن استفاده کن زیرا در هنگام پیری کاری غیر از خواب نمی توانی انجام دهی.

5- انسانهای نادانی که ادعای رهبری و هدایت مردم را می کنند انسانهای متکبر و خودخواهی هستند.

6- ما عیب و نقص خود را ، و توانایی ها و زیبایی های دیگران را پنهان می کنیم مانند موهای سفید زمان پیری را که حنا می کنیم و پنهان می نماییم.

7- صحبت نکن و حرف های بیهوده را کنار بگذار تاکی می خواهی حرفهای بیهوده و نادرست بگویی.